بداخلاقی کیارش وقتی بابا ماموریت بود
عزیزترینم، پسرم ، تقریبا یک هفته هست که بابا رفته ماموریت و تو دلتنگیتو به روشهای مختلف نشون میدی و هر روز که میگذره این دلتنگی بیشتر میشه. هر روز اسمشو تکرار میکنی و تلفنو برمیداری و باهاش حرف میزنی. عکسشو بوس میکنی و لباساشو نشون میدی. دیروز که دیگه آخرش بود. وقتی روی بالکن لباس پهن می کردم تو هم مطابق معمول کنارم اومدی و یک دفعه شنیدم که ماشینها رو که تو خیابون اصلی میدیدی میگی "اسان بابا بای بای". جگر مامان برای اون حس ناراحتی و غمت خون شد. من هم فوری آمادت کردم تا با مامان زهره ببرمت بیرون دورت بزنم تا از اون حال و هوا دربیای. مامان زهره برای خاله شیوا شله زرد آورده بود و تازه تو ماشین نشسته بودی و ضبط رو روشن کرده بودی (تازگیها خودت ضب...
نویسنده :
مامان
11:15